اکنون مرا،
نه صدایی ست،که آواز دهم،
نه سری ، درهوسِ شانهای ،
بی هوش و تبدار
هیچم نیست،
جز جنونی همزاد.
نه سینهای ، برای تپیدن،
نه دستی ، برای نواختن.
نه حتّی یک نفس،
پریشان و تند
مرا تنها،نگاهی ست
به جهانی که در آن،
هرگز ، بر هیچ کس حسد نبردم،
جزاو،
که عاشقی مهربان داشت.
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوهی ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند،نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس!هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!