اکنون مرا،
نه صدایی ست،که آواز دهم،
نه سری ، درهوسِ شانهای ،
بی هوش و تبدار
هیچم نیست،
جز جنونی همزاد.
نه سینهای ، برای تپیدن،
نه دستی ، برای نواختن.
نه حتّی یک نفس،
پریشان و تند
مرا تنها،نگاهی ست
به جهانی که در آن،
هرگز ، بر هیچ کس حسد نبردم،
جزاو،
که عاشقی مهربان داشت.